آمنه عوض پور، نویسنده کودک و نوجوان/ ناشر
شاید برای هر کسی ملاقات کردن با یاری که مدتهاست در انتظارش بوده، از طعم خوش یک خواب نیمروزی هم شیرین تر باشد. با صدای تلفن از خواب پریدم و گیج و مبهوت پاسخ ناشری را دادم که پس از شانزده سال همکاری مداوم، این بار هم مژدگانی میخواست. چیزی حدود شش ماه در تدارک تصویرسازی و مهیا نمودن دو کتابی بودیم که در زمینه کودک به چاپ رسیده بود و حالا با تیراژ ده هزار نسخه ای میرفت تا دو روز دیگر، خود را به اولین ساعات نمایشگاه کتاب تهران برساند.
به راه افتادم و در این سفر دلپذیر، همسفر خواهری همیشه همراه، برای جشن امضای کتابها به نمایشگاه رسیدیم. برخلاف هر سال نمایشگاه برای اولین بار در شهرآفتاب تهران برگزار شد و ما شاهد نظمی بودیم که نه تنها خستگی را از تنمان زدود، بلکه مجالی داد برای بیشتر ماندن و بیشتر پرداختن به یاران مهربانی که از در و دیوار آن شهر، منطقشان را زیباتر از تشعشع آفتاب، به رخ میکشیدند. از همان ابتدای ورود، بازدیدکنندگان با ونهایی منظم و برخط، به سالنهای مختلف میرفتند و با تاکسیهایی مخصوص و رایگان تا پارکینگ نمایشگاه، بدون هیچ اتلاف وقت و خستگی باز می گشتند. این رفت و آمد، برای اهالی کتابی که از شهرهای مختلف، خود را با شوق به تهران رسانده بودند، بسیار درخور و شایسته بود. چیزی که قبل از آن به این تمام و کمال شاهدش نبودیم.
سالنها را یکی یکی و با حوصله تمام، بازدید کردیم و بعد از خرید چند جلد کتاب داستان برای مادرم و چند جلد کتاب موردنیاز کتابخانه خودم، بنا بر اقتضای حرفهای که در آن مشغول بودم به سالن کودک و نوجوان پر کشیدم. چیزی که در همان چند قدم ورودمان میخکوبم کرد، رفتار شایستهای بود که با کودکان میشد. هر چه بیشتر میگذشت، حس بهتر و زیباتری نسبت به ادبیات کودک و نوجوان پیدا میکردم. با دیدن والدینی که با جدیت تمام در پی انتخاب کتابهایی با موضوعات متناسب با شخصیت فرزندشان بودند، مسئولیتپذیری بیشتری را برای هر ناشر، نویسنده و تصویرگر این بخش از ادبیات مهم جهان، قائل شدم و با خودم گفتم چقدر خوب است وقتی کتاب خوراک روح کسانی است که به دنبالش صمیمیتر از هر ردیفی، صف کشیدهاند و چقدر خوب میشود اگر هر سال پربارتر و تازهتر از پیش، با انواع سرگرمیهای خاص برای این قشر مهم و آسیبپذیر از اجتماع، بتوان لذت لمس کتابهای چاپی را در دستان بچهها دید و آنها را با هر ترفندی به ادامه تشویق کرد.
با توجه به حضور کتابهای دیجیتال و گسترش آن در بخش کودک و نوجوان، متاسفانه حتی برای یک بار هم که شده جز در بخش کتابهای یک صفحهای، نتوانستهام رابطه خوبی با آن ها برقرار کنم و تجربه شخصیام در این باره ضعیف شدن چشم بچهها، تنبلی در خواندن کتاب، از بین رفتن شخصیت کتابخانه و از همه مهمتر عدم لمس صمیمانه کتاب در دستان کودکان را به دنبال داشته. بر همین اساس با دیدن هر کتاب در آغوش هر کودک، لبخندی از سر آرامش بر لبانم نقش میبست و با خودم میگفتم هنوز خیلی اتفاقهای خوب بر گردنمان مانده! با بچهها، راهروها، سالنها، اسباب بازیها و بازیهای بچهها، عکس انداختم تا در مجله کودکی که افتخار مدیرمسئولیاش را داشتم با عنوان "سردبیری در شهر آفتاب "، به چاپ برسانم.
انواع کتابهای جدیدی که موجب استقبال خانوادهها میشد، فکر هر نویسندهای را برای پرداختن به ایدههای بکر، به دنیای ابتکار سوق میداد. کتابهایی مثل کتابهای حمام، کتابهای دستکشی، موزیکال، برجسته، کتابهای شناسایی آناتومی بدن انسان و حیوانات و ... که همگی با فکر و حتی گاهی به صورت کاردستی و فعالیتهایی برای هماهنگی چشم و دست، در قفسه ها منتظر بچهها بودند.
نهایتا به چند غرفه از انتشاراتی که چندین کتابم را به چاپ رسانده بودند، سر زدم. لذت بودن در چهارچوبی که در و دیوارش را عطر کاغذ و بوی عشق پر کرده بود، شاید آرزوی هر نویسندهای باشد. اینکه بایستد و با تمام وجود کتابهایش را با امضاء به تک تک آنهایی که دست روی اثرش میگذاشتند، تقدیم کند. سه روز در نمایشگاه ماندم و به اندازه سی سال تجربه و امید را در صندوقچه ذهنم به یادگار گذاشتم. به خانه که برگشتم، حساستر و جدیتر از قبل، خودم را با مسئولیتپذیری بیشتری برای آثاری نو آماده کردم.
امیدوارم روزی شاهد برپایی نمایشگاههایی با عنوان کتاب- بازی در سراسر دنیا باشیم. فستیوالهایی که با ترفندهای بازی و شادی، کتاب را بهترین دوست و همبازی دانای بچهها در ذهنشان نقاشی کند. امیدوارم نمایشگاههای شهرستانهای کشور عزیزمان هم، به شایستگی و پرباری نمایشگاه تهران برسد. و امیدوارم که تا چشم کار میکند: کتاب باشد، کتاب خوان باشد، کتابدار باشد و کتابخانه !