گفتگو با طاهره ایبد، نویسنده کودک و نوجوان
ندا پیری زاده عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره 1 تبریز
با عرض سلام خدمت سرکار خانم طاهره ایبد:
اینجانب ندا پیری زاده عضو کانون پرورش فکری شماره 1- مرکزتبریز-جهت معرفی شما در جشنواره مهمانی از سرزمین کتاب به عنوان نویسنده مورد علاقهی خود نیاز به اطلاعاتی دارم که بتوانم این کار را به نحو احسن انجام دهم. با توجه به این که من میخواهم از زبان خودتان شما و کتابهایتان را معرفی کنم به همین دلیل به اطلاعات زیادی برای معرفی شما و کتاب هایتان نیاز دارم ضمن تشکر از شما میخواهم به سؤالاتم در حد امکان پاسخ کامل دهید:
1.از چند سالگی شروع به نوشتن کتاب کردید؟
از وقتی خواندن و نوشتن را یاد گرفتم؛ کلاس دوم ابتدایی، دفتر 200 برگی خریدم و شروع کردم به داستان و شعر نوشتن.
2.در خانواده شما نویسندهای وجود داشته که برای نوشتن کتاب هایتان از او الگو بگیرید یا انگیزه نوشتن کتاب در خودتان ایجاد شده؟
کودکی من لابهلای مجلههایی گذشت که توی کوچه پیدا میکردم. در خانوادهی ما نویسندهای وجود نداشت. آن زمان، مثل حالا، کتاب هم دم دست نبود. اجازه هم نداشتیم عضو کتابخانه شویم. پایم که به مدرسه رسید، به ما "مجلهی پیک" که همان رشد امروز است، را میدادند و من هر ماه، چشم انتظار این مجله بودم. وقتی مجله به مدرسه میآمد، حتی موقعی که سر کلاس بودم، بوی کاغذش را حس میکردم، بویی شبیه درخت نم کشیده داشت و تا مجله را بیاورند، گردن من هی به سمت در کلاس میچرخید.
کتاب خواندن و نوشتن، نیمی از زندگی من بود. من در خانوادهی شلوغی به دنیا آمدم، ما نُه تا بچه بودیم و هر کس برای خودش دنیایی داشت. من تنهایی و خلوتم را با کتاب و دفتر 200 برگم میگذراندم. و البته هیچ کس هم نمیدانست که من مینویسم.
در دورهی راهنمایی، تنها عضو کتابخانهی یک قفسهای مدرسه بودم. برای همین هم ناظممان که مسئول این قفسه بود، برای من خیلی وقت میگذاشت و در مورد کتابهایی که خوانده بودم، با من حرف میزد. سال اول راهنمایی که کلاس ششم امروز میشود، دبیر زبان انگلیسیمان که اسمش خانم دادور بود، یک مسابقهی شعر برگزار کرد، من شعری گفتم و فرستادم. برخلاف انتظارم توی آن مسابقه برنده شدم و سر صف، دو جلد کتاب جایزه گرفتم. این نخستین بار بود که کسی نوشتهی مرا میخواند و من به خاطرش جایزه میگرفتم. همانجا بود که جرقهی نویسنده شدن در سر من زده شد. بعد از آن مطلبی نوشتم و برای مجلهی پیک فرستادم. هیچ وقت آن روز را فراموش نمیکنم، آن روزی که مجله به مدرسه آمد و اسم "طاهره ایبد" توی آن چاپ شده بود. من از خوشحالی بالا و پایین میپریدم و همکلاسیهایم ناباورانه، مجلههای خودشان را باز کرده بودند و به صفحهای که اسم من در آن بود، زل زده بودند.
3.در داستان نویسی جرقه داستان معمولا چطور در ذهن شما زده می شود؟
فاکتورهای مختلفی در این اتفاق دخیل هستند، یکی از آنها مطالعه است؛ آن هم نه فقط داستان، مطالعهی کتابهایی در حوزههای مختلف. من گاهی مطالبی دربارهی فیزیک میخوانم یا جغرافی، روانشناسی، جامعهشناسی، فلسفه، ستارهشناسی، معماری، محیط زیست، حیات وحش و چیزهای دیگر. داستان به شدت با چیزهای دیگر ارتباط دارد. در واقع، عین زندگی است، نه، بهتر است بگویم داستان، خودِ زندگی است، مثل زندگی، در آن، همه چیز به همه چیز ربط دارد.
فاکتور بعدی، متفاوت دیدن است. نویسنده باید نگاهش با بقیه فرق داشته باشد، هیچ چیز نباید برایش معمولی و بدیهی باشد. باید وارونه دید، چپه دید، یا حتی ندید، مثلاً فکر کنیم این چیزی که الان هست، مثلاً باد، اگر نبود چه می شد؟ خودش میشود سوژه، میشود قصه.
مثلاً چهار سال پیش، یک شب داشتم کتاب میخواندم. چند تا پشه، بدجوری افتاده بودند به جانم، یا نیشم میزدند یا دم گوشم وزوز میکردند. همان موقع از کلهام گذشت کاش میشد یک جوری سر این پشهها را گرم میکردم. کاش میشد برایشان قصه بگویم تا سرجایشان بنشینند و این قدر اذیت نکنند. و همان لحظه جرقهی داستانهای طنز "بیزبیز پشه" زده شد. ماجرا هم از اینجا شروع شد که پنج تا پشه میریزند دور یک تیرچراغ برق و هی ویز ویز میکنند. چراغ برق برای آنکه ساکتشان کند، تصمیم میگیرد برایشان قصه بگوید و تا میگوید: یکی بود، یکی نبود، داستان شروع میشود و اتفاقات طنزآلود با پرسشهای فلسفی میافتد. این مجموعه برای یک سال در مجلهی رشد نوآموز چاپ میشد.
عامل بعدی، تجربه کردن است. نویسنده باید به جاهای مختلف سر بزند، آدمهای مختلف را ببیند و با آنها حرف بزند و زندگی کند. داستان نیاز به شخصیت دارد و شخصیتهای داستانی از دل مردم دور و برمان شکل میگیرند.
4.خودتان را چطور توصیف میکنید ؟
من آدم بُدو بُدویی هستم. نشستن را اصلاً دوست ندارم. به سختی یک ساعت روی یک صندلی، دوام میآورم. باید جنب و جوش داشته باشم. هر وقت، سرم شلوغ است، خوشحالترم. اعتقاد دارم که تغییر، بخش مهمی از بودن ماست. برای اینکه حس کنیم زندهایم و برای اینکه بهتر و شادتر زندگی کنیم، باید به تغییر اعتقاد داشته باشیم.
من آدمی هستم که رویاها، زندگی مرا میسازند و من تا جایی که بتوانم، سعی میکنم رویاهایم را بسازم. این اتفاق، اولین بار، وقتی اسمم را در مجلهی پیک دیدم، افتاد. من رویای نویسنده شدن داشتم و رویایم را به زندگی تبدیل کردم، با همهی سختیها و رنجهایش.
5.در حال حاضر در کجا زندگی میکنید ؟
من در شیراز به دنیا آمدم. کودکیام لابهلای گلهای بابونه و زنبق و شقایق و توی رودخانهی وسط شیراز و کنار بچه قورباغهها و لاک پشتها و مجلههایی که این ور و آن ور پیدا میکردم، گذشت و نوجوانیام توی مدرسه و لای کتابها. اما 31 سال است که در تهران زندگی میکنم.
6. دوست داشتید در کجا زندگی می کردید چرا ؟
من شیفتهی مکانهای پر رمز و راز و ترسناکم. سرم برای سرک کشیدن توی سوراخ سنبهها و زیرزمینهای تاریک و صندوقهای قفل شده و دیدن حیاطِ پشت درهای قفل زنگ زده، درد میکند. برای همین شهرهای جنوب ایران، به خصوص بوشهر و قشم را خیلی دوست دارم. به نظرم، دریای جنوب، خلیج فارس زنده است، روح دارد و دلش پر از رمز و راز است.
7.آدم پر جنب و جوشی هستید یا آرام ؟
به نظرم کودک درونم یک خرده بیش فعال است، آرام و قرار ندارد و دنبال شر و شور است. عاشق ماجراجوییام.
8.چه چیزی بیشتر باعث خوشحالی شما میشود ؟
چند چیز میتواند مرا خوشحال کند؛ یکی، وقتی داستان مینویسم و بعد از تمام شدنش، میبینم که آن داستان را دوست دارم. حس من، هرگز به من دروغ نمیگوید. هر داستانی را خودم، دوست داشتهام، بچهها هم پسندیدهاند. دوم وقتی میشنوم کسی کتابم را خوانده و آن را دوست داشته. سوم وقتی بچهها به من هدیه میدهند. چهارم وقتی میخواهم با چند تا آدم ماجراجویی که خوابآلود نیستند، بروم سفر.
9.چه چیزی بیشتر باعث ناراحتی تان میشود ؟
از چاپلوسی و پنهانکاری متنفرم. وقتی میبینم آدمها به خاطر رابطهی دوستی یا منفعتی که میبرند و یا هر چیز دیگری، چشمشان را روی واقعیت میبندند و یکی را بیدلیل بزرگ میکنند و حق یکیدیگر را زیر پا میگذارند، به شدت ناراحت میشوم. من آدم صریح و رکی هستم. چون نمیتوانم این چیزها را تحمل کنم، اعتراض میکنم. و البته خیلیها از این اعتراضها خوششان نمیآید. آن وقت است که ترکشی میآید پس گردنم.
یواشکی بگویم: از مصاحبه هم خیلی خوشم نمیآید.
10.یک خاطره طنز دوره نوجوانی ؟
این خاطرهام کمی بدآموزی دارد، بچهها لطفاً گوشتان را بگیرید که نشنوید.
سال اول دبیرستان، یک دبیر هنر داشتیم که از کل هنرهای دنیا، فقط گل چینی بلد بود و بافتنی. هر چه بچهها درست میکردند، او میگفت که به درد نمیخورد و همیشه سر کلاس تکرار میکرد که شما به درد هیچ کاری نمیخورید و هیچ چیز نمیشوید و آخرش باید بروید بنشینید توی خانه و کهنهی بچه بشویید. حرفهایش بدجوری بچهها را اذیت میکرد. همه از دستش عصبانی بودند. یک روز به بچهها گفتم: «میخواهید کاری کنم که کمی دلمان خنک شود؟» بچهها گفتند: «چه کار؟»
من نقشهی شومم را کشیدم. هفتهی بعد که زنگ هنر داشتیم، تمام سوراخ سنبههای حیاطمان را گشتم و یک سوسک گنده، پیدا کردم. آن موقعها از سوسک نمیترسیدم؛ اما حالا حتماً فاصلهی یک متریام را با آنها حفظ میکنم. سوسک را گرفتم و انداختم توی کیسهی پلاستیک و گذاشتم توی کیفم. رفتم مدرسه. به بچهها گفتم که وقتی دبیرمان آمد سر کلاس، من اول از هم میروم تا کارم را نشانش دهم. بعد شما بریزید دورش تا سرش شلوغ شود. بچهها همین کار را کردند. در همین فاصله، من شاخک سوسک را گرفتم و آن را توی جیب پاکتی دبیرمان انداختم. بعد رفتم و سر جایم نشستم. بچهها فهمیدند که مأموریت انجام شده. برگشتند سر جایشان. دبیرمان دوباره شروع کرد به سرزنش کردن ما. برخلاف همیشه، بچهها ساکت نشسته بودند و زل زده بودند به جیب دبیرمان که ناگهان جناب سوسک از جیب پاکتی بیرون زد و به سمت بالا راه افتاد. نفسها در سینه حبس شد. چند لحظهای که گذشت، دبیرمان احساس کرد که چیزی روی لباسش راه می رود. تا سرش را چرخاند، سوسک را دید، جیغی کشید و آن را پرت کرد و از کلاس بیرون دوید. و آن روز دیگر سر کلاس برنگشت.
11.یک خاطره طنز در مورد کتابی که دارید ؟
چهارده، پانزده سال پیش، یک روز آقایی به نام «طاولی» از شبکهی یک تلویزیون با من تماس گرفت و گفت که بروم آنجا و انیمیشنهای خارجی را برایشان ویرایش کنم. رفتم شبکهی یک تا دربارهی نحوهی کار با ایشان صحبت کنم. آقای طاولی جوانی حدودا 35 ساله بود و بسیار خوش برخورد. قرار شد یک روز در میان به شبکه بروم و کارم را انجام دهم. روز بعد که رفتم، آقای طاولی توی اتاق نشسته بود. سلام کردم. خیلی سرد جوابم را دارد. احوالپرسی هم نکرد. تعجب کردم. پیش خودم گفتم خب، شاید اتفاقی برایش افتاده، حالش خوب نیست. کارم را انجام دادم و برگشتم. دو روز بعد که رفتم، تا آقای طاولی مرا دید، بلند شد و گرم احوالپرسی کرد و خوشآمد گفت. آن روز هم گذشت. دفعهی بعد، باز رفتار آقای طاولی خشک و سرد بود. یک ماه و نیم، این وضع ادامه داشت. کمکم یقین پیدا کردم که آقای طاولی مشکل روحی روانی دارد. تا اینکه، یک روز وقتی وارد اتاق شدم، با صحنهای روبه رو شدم که از تعجب خشکم زد؛ دو تا آقای طاولی توی اتاق بود. آنجا بود که فهمیدم آقایان طاولی، دوقلوهای همسان هستند. به طرز عجیبی شبیه هم بودند. فقط رفتارشان با هم فرق داشت. هر چه را توی این یک ماه و نیم گذشته بود، برایشان تعریف کردم، هر دو زدند زیر خنده. این ماجرا، جرقهی مجموعهی طنز "داستانهای یکقل، دوقل" را در ذهنم زد و حاصلش 100 داستان طنز شدکه دو سال در مجلهی دوست چاپ میشد و کتابش را هم بهنشر چاپ کرد.
12. تابحال چند کتاب-------.رمان------ و داستان کوتاه------ نوشته اید ؟
در کل حدود 100 عنوان کتاب دارم که 75 تا از آنها چاپ شده و بقیه زیر چاپ است. از میان آنها چهار عنوان رمان است، یکی بزرگسال و سه تای دیگر، نوجوان. باقی کارهای مجموعه داستان و تک داستان برای نوجوانان، کودکان، خردسالان و بچههای شش ماه تا دو سال است.
13.آیا عاشق کتابهایتان هستید؟ چرا ؟
بعضی از کتابهایم را خیلی بیشتر دوست دارم؛ اما به نظرم هنوز کتابی را که عاشقش باشم، ننوشتهام. به نظرم روزی که این حس به نویسندهای دست دهد، پایان پیشرفت و خلاقیتش است. برای هنر و ادبیات، نمیشود هیچ انتهایی در نظر گرفت.
14.آیا نام هنری یا معروف به چیزی هستید ؟
فامیلیام به قدر کافی خاص است و نیازی به نام دیگری نیست. من «ایبد» را خیلی دوست دارم؛ انگار که معنی «ایبد»، چیزی از شخصیت من را بازگو میکند؛ «ایبد» یعنی شراره آتش.
15.کتاب را در چند جمله توصیف کنید ؟
غواصی کردن در دریای زندگی.
16.آیا آثارتان برای شما همانند فرزندانتان هستند و شما خود را مادر آن ها می دانید ؟
به نظر من نویسنده، خدای شخصیتهای داستانهایش است و برای من که داستان مینویسم، شخصیتها، بندههای من هستند و من دوستشان دارم؛ هر چند بیشتر وقتها نافرماناند و وسط داستان، هر کاری خودشان بخواهند، میکنند و داستان را پیش میبرند. برای همین وقتی کاری را شروع میکنند، هیچ وقت نمیدانم آخرش چه میشود.
17.معروف ترین کتاب شما کدام است ؟
از میان کتابها، خانوادهی آقای چرخشی و داستانهای یک قل، دو قل شهرت بیشتری دارند اما رمان پریانههای لیاسندماریس و دیو سیاه دم به سر هم بسیار مورد توجه قرار گرفته اند. به هر حال برای شناخته شدن این دو اثر، زمان بیشتری نیاز است. این دو کتاب، بعد از خانوادهی آقای چرخشی و داستانهای یک قل، دو قل به چاپ رسیدهاند.
18. به نظر شما چرا این دو کتاب معروف ترین کتاب شما هستند؟
نخستین عامل آن، طنز بودن آنهاست. به گفتهی منتقدان، این کتابها به معنای واقعی طنز هستند، قصدشان صرفاً خنداندن مخاطب نیست. خواننده را به فکر فرو میبرند. دلیل دیگرش، خلاقیت موجود در کار است، آقای چرخشی، مدام اختراع میکند و اختراعات او با سؤالها و اتفاقات مسخره شروع میشود. این واقعیت اختراع است و ذهن مخاطب را به تکاپو میاندازد و تخیلش را پرورش میدهد.
شخصیتهای دوقلوی داستانهای یکقل، دوقل هم برای بچهها بسیار ملموس هستند؛ آنها زندهاند، پر از شیطنت و انتقاد و اعتراض نسبت به دنیای بزرگسالی. به نظرم یکی از دلایل مهم استقبال از این دو کتاب، شخصیتپردازی بوده است.
دلیل دیگرش هم این که، این دو کتاب توزیع خوبی داشتهاند و بیشتر در دسترس بچهها قرار گرفتهاند.
19. هدف شما از نوشتن این کتابها چه بود و آیا به این هدف رسیده اید ؟
من برای نوشتن، دنبال هدف نمیگردم تا آن را پیدا کنم و بعد شروع به نوشتن کنم. من برای زندگیام هدف دارم. هر نویسندهای و هر هنرمندی باید جهانبینی داشته باشد و خودش بداند چه چیزهایی برایش دغدغه است و با دغدغه و هدف زندگی کند. وقتی شروع به نوشتن خانوادهی آقای چرخشی کردم، بیتوجهی به مسائل زیست محیطی و ضعف مدیریت، ذهنم را آشفته کرده بود، وقتی شروع به نوشتن این داستانها کردم، خودبه خود به همین سمت و سو رفت و تلنگرش را زد و چیزی که دغدغهی من بود را توی داستان ریخته شد.
در مورد داستانهای یکقل، دو قل هم همینطور. مسائل کودکان و شیوهی زندگیشان همیشه برایم مهم بوده است.
20.از بین نوشته هایتان به کدام علاقه خاصی دارید ؟ چرا ؟
رمان پریانههای لیاسندماریس، خانوادهی آقای چرخشی و دیو سیاه دم به سر برایم خاصترند؛ رمان پریانههای لیاسندماریس، ماجراجویانه و پر هیجان و رازآلود است و عمق معنایی دارد و بومی است. آقای چرخشی، ساختاری ساده، اما طنزی دارد که نه تنها بچهها که حتی بزرگسالان آن را دوست دارند. "دیو سیاه دم به سر" زبانی آهنگین و نزدیک به قصههای فولکور دارد و حس عشق ومحبت را در مخاطب بیدار می کند.
21. کدام شخصیت را از بین نوشته هایتان بیشتر دوست دارید؟ چرا ؟
سوال سختی است. من بیشتر شخصیتهای داستانهایم را دوست دارم؛ "لیانا" در پریانههای لیاسندماریس، خودِ من است. دلم برای دیو سیاه دم به سر که ننهاش را میخواهد، میسوزد. ابر کوچولوی پنبهای و بازیگوش کتاب "پیغامی برای ابر پنبهای" را دوست دارم. عاشق پنج تا پشهی کتاب زیر چاپ "بیزبیزپشه" هستم که مدام سوال میپرسند و دنبال جواب سوالشان راه میافتند این طرف و آن طرف.
(همین جوری ادامه دهید، کم کم همهی شخصیتهای داستانهایم را ردیف میکنم.)
22. مصرع یا بیتی از شعر مورد علاقتون که من بتوانم صحبت هایم را درباره شما با آن آغاز کنم؟
شاید شعر خودم که گویای شخصیت خودم است، بهتر باشد:
از قطاری که به سوی سرنوشت میرفت، جا ماندم.
حالا من
با چمدانی در دست
به راهی که مسافران قطار میروند، نمیروم.
من،
قطاری میشوم
که سرنوشت، مسافر من است.
24.آیا تا بحال خواندن کتاب هایتان را به کسی توصیه کرده اید؟ اگر جوابتان مثبت است،آن ها را با چه جملاتی برای خواندن کتاب هایتان مشتاق و ترغیب می کنید ؟
راستش خیلی اهل این کار نیستم. مگر اینکه کسی دنبال داستان یا شخصیت خاصی باشد که نمونهاش توی کتابهای من باشد. مثلاً کسی دنبال یک رمان جادویی، یا سبک رئالیسم جادویی باشد، آن وقت رمان پریانهها لیاسندماریس را به او معرفی میکنم. یا اینکه دنبال طنز باشد؛ آن وقت خانوادهی آقای چرخشی، اوضاع قاراشمیش می شود و...
از شما خواهشمندم اگر مطلب جالبی به ذهنتان میرسد که دوست دارید در معرفی شما به دوستانم بگویم ، ذکر بفرمایید...
باور کنید سوالهایتان خیلی زیاد بود و خیلی هم حرفهای و متفاوت. راستش مرا کشید. مغزم دارد سوت میزند. راستش را بخواهید من اصلاً مصاحبه کردن را دوست ندارم. تا جایی که بتوانم از زیرش در میروم؛ اما شما بدجوری مرا گیر انداختید.
برایتان آرزوی موفقیت میکنم.