• ilisafars@gmail.com

  • شماره تماس :14-32263513-071

  • ساعت کاری :۸صبح تا ۳ بعدظهر

ایده ها از کجا می‌آیند و چقدر زمان می‌برند تا تبدیل به داستان بشوند؟

ایده ها از کجا می‌آیند و چقدر زمان می‌برند تا تبدیل به داستان بشوند؟

جمشید خانیان نویسنده کودک و نوجوان

بگذارید برگردم به خیلی دورتر؛ به دوازده _سیزده سالگی‌ام. یعنی درست زمانی که از کتاب، به معنی واقعی کلمه متنفر بودم. هیچ جوری نمی‌توانستم با این موضوع کنار بیایم که برای خواندن یک کتاب داستان باید بروم برای خودم یک جایی بنشینم و کز کنم روی کتاب و با چشم‌هام کلمه‌ها را دنبال کنم. این واقعا یعنی چی؟ و فکر می‌کردم همین قدر که ناچارم کتاب‌های درسی را بخوانم برای هفت پشتم کافی ست. برای من کتاب، غول بی‌شاخ و دم احمقی بود که از انرژی بی‌حساب بچه‌ها تغذیه می‌کرد. او دست و پای بچه‌ها را که پر از انرژی برای بازی کردن، دویدن و از سروکول زمین و زمان بالا رفتن بودند با طناب‌های شیطانی و گره‌های کور می بست و باصدایی که انگار از ته چاهی عمیق شنیده می‌شد، می‌گفت: «بشین اینجا و یک کمی آرام بگیر و خوب گوش بده ببین من چی می‌گم وروجک...».

این تصور هولناکی بود که من آن سال‌ها از « کتاب» و از «خواندن» داشتم. در اینجا اصلاً نمی‌خواهم به این موضوع بپردازم که چرا اینگونه بود و آن‌گونه نبود، چون در این صورت باید وارد کالبد شکافی نظام آموزشی و بافت‌دار بیمار در آن دوران و این دوران بشوم، که دراین صورت مسیر صحبت تغییر خواهد کرد.

در همان سال‌ها یک روز دوست بسیار صمیمی من که به اندازه­ی من بدو بدو نداشت و به نظر درسخوان تر هم می‌رسید و البته یکی دو سال هم بزرگ‌تر از من بود، آمد دم در خانه و بدون اینکه چیزی بگوید، فقط با یک لبخند معنی دار لوس دست کرد توی جیب بزرگ پیراهن‌اش و یک کارت شناسایی بیرون آورد و آن را در امتداد نیم رخ راست صورتش بالا گرفت. باور کنید من هنوز تمام لحظه‌ها و جزییات آن رویداد بعدازظهر تابستان که درست مثل یک نمایش کوتاه پانتومیم اجرا شدرا به خاطر دارم. کارت که گوشه‌های بریده شده­ی هلالی شکل داشت و ممهور به مهر مرغک سیاه بود، در داخل یک جلد پلاستیکی براق جا گرفته بود.گوشه­ی چپ کارت، عکس قیچی شده­ی دوستم دیده می‌شدکه درست روی پیشانی‌اش سوزن فلزی منگنه، پرچ شده بود و مهر آبی رنگی نصف صورتش را کاملاً پوشانده بود. نام، نام خانوادگی، نام پدر، محل تولد، تاریخ تولد و شماره­ی شناسنامه مشخصاتی بودند که با خودکار آبی رنگ و بایک خط بسیارزیبا و چشم نواز نستعلیقلابلای حروف چاپی، افسونگری می‌کردند. و آن بالا، درست زیر مرغک سیاه، با حروف چاپی درشت نوشته شده بود «کارت عضویت کتابخانه­ی شماره یک کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آبادان». این نمایش خیلی طول نکشید، شاید به اندازه­ی چند ثانیه، چون بعد دوستم بلافاصله کارت را خیلی فرز لای انگشت‌هاش چرخاند و مثل یک شعبده باز به نرمی با دو انگشت گذاشت توی جیب بزرگ پیراهن‌اش.

تمام آن روز، من به آن کارت لعنتی فکر می‌کردم. احساس می‌کردم آن کارت یک جورهایی به دوستم، فردیت و هویت خاص بخشیده است. او چیزی داشت که همه نداشتند. آن کارت مثل شناسنامه نبود که همه داشتند. یا مثل دفترچه­ی بیمه. یا کارت بهداشت. یا هر چیز دیگری. آن لعنتی، کارت عضویت کتابخانه بود. یک کارت استثنایی.

فردای آن روز، با دوقطعه عکس شش در چهار و اصل و فتوکپی شناسنامه و احتمالاً رضایت نامه­ی ولی (که این یکی درست یادم نمی‌آید) رفتم کتابخانه­ شماره‌ی یک. آنجا، در انتهای سالن که تقریبا روبروی ورودی کتابخانه می‌شد، یک آقایی پشت پیشخان چوبی سفید رنگ ایستاده بود و سرش پایین بود. با قدم‌های مهار شده­ی مودب تا پشت پیشخان جلو رفتم. آقاهه هنوز سرش مشغول کار خودش بود. درست نمی‌دانستم داشت چکار می‌کرد، ولی معلوم بود هرچه بود حسابی سرش را گرم کرده بود. با این حال، باآن همه مشغله­ی مبهم، قبل از اینکه من چیزی بگویم، او همان طور که سرش پایین بود، یک دستش را جلو آورد و گفت: "دوقطعه عکس، فتوکپی شناسنامه (و احتمالاً هم باید گفته باشد) رضایت نامه­ی ولی.» همه را بی‌کم و کاست و بدون لحظه‌ای درنگ گذاشتم کف دستش. اصلا نمی‌خواستم در صدور کارت عضویت و تحویل آن به من، کوچک‌ترین وقفه‌ای به وجود بیاید. سرش را بالا گرفت و نگاه کرد به من. صورت اصلاح کرده­ی ترو تمیزی داشت، اما یک جورهایی چشم‌هاش خسته و بیمار بود. گفت: «کاملا مسلح آمدی!» آن موقع درست متوجه نشدم چرا این جمله را گفت. خیلی هم برایم مهم نبود. یعنی آن موقع هیچی برایم مهم نبود، هیچی به جز آن کارت عضویت لعنتی. با این همه خیلی کوتاه گفتم: «بله».

لبخند زد و دستش را برد پشتپیشخان. در این حالت، مطلقاً پلک نمی‌زدم و چشم از او بر نمی‌داشتم. او هم البته گاهی در حالیکه همچنان داشت کارش را انجام می داد، نگاه کوتاهی به من می انداخت. معلوم بود آنقدر کار کرده که چشم بسته هم می‌توانست کارش را انجام بدهد. وقتی صدای پرچ منگنه را شنیدم، سوزشی روی پیشانی‌ام احساس کردم. فهمیدم کار تمام است. قلبم داشت می‌آمد توی دهانم. ای خدا. من داشتم صاحب کارت می شدم. لبم را به دندان گرفتم و گزیدم. پلک پایینی چشم راستم چند بار دل دلزد و خیلی زود آرام گرفت. صدایی گفت: «خوبی؟» به خودم آمدم. آقاهه بود. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «بله».معلوم بود خوب نبودم. دستش را از پشت پیشخان با یک خودکار و یک برگ کاغذ سفید نقاشی بیرون آورد و در حالی که با ابرو به کاغذ اشاره می‌کرد، گفت: "تاریخ بزن، بنویس یک کارت عضویت کتابخانه­ی شماره یک کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آبادان را همراه با یک جلد پلاستیکی مخصوص تحویل گرفتم، امضا کن. امضا داری؟"گفتم: «امضا؟» با تاکید گفت: «امضا» گفتم: «بله» گفت بنویس و امضا کن.» نوشتم و امضا کردم. وقتی سرم را از روی کاغذ بالا گرفتم، دیدم کارت عضویت را با جلد پلاستیکی مخصوص گرفته است رو به من. گفت: «مبارکه!» و گفت: «ازش خوب مراقبت کن!» و گفت: «بگیر دیگه!» کارت را گرفتم و به آن خیره شدم. بعد از آن حتما غرق در لذت بودم که متوجه نشدم چطور و چه موقع از آن آقاهه و پیشخان رو برگرداندم و همین طور راه افتادم رفتم به طرف در.هنوز از سالن کتابخانه خارج نشده بودم که صدای همان آقاهه من را از دنیای خودم پرتاب کرد بیرون: «داری می ری آقای خانیان؟» رو برگرداندم به طرف صدا. گفت: «بدون خداحافظی؟» گفتم: «خداحافظ!» گفت: «می‌شه قبل از اینکه بری، اون کتابی که افتاده پای اون قفسه را بیاری بدی من؟» نگاه کردم به سمتی که اشاره کرده بود. کتاب را دیدم. رفتم به طرف کتاب درست نمی دانم فاصله‌ی من تا آن کتاب، چند قدم می شد. ولی نباید بیشتر از سه یا چهار قدم بوده باشد. سه یا چهار قدم کوتاه. حالا که به آن مسیرکوتاه فکر می‌کنم، تنم می‌لرزد. با خودم می‌گویم اگر من آن سه یا چهار قدم کوتاه را برنداشته بودم، حالا کجا بودم؟ کی بودم؟ چگونه فکر می‌کردم؟ .... من نمی‌دانم مغز ما چطور متوجه می‌شود که چه چیزی ارزش به خاطر سپردن را دارد و یا ندارد. چیزی را که می‌دانم این است که ایده‌هایی که مارا متاثر می‌کنند، یک جایی در ذهن نگه داری می‌شوند، و مدتی بعد ... چند ماه بعد ... و یا سی سال بعد، با یک سیگنال حسی یا بینایی یا شنیداری به یاد آورده می‌شوند. درست مثل این سوال، که ایده‌ها از کجا می‌آیند و چقدر زمان می‌برند تا تبدیل به داستان بشوند؟ ... رفتم به طرف کتاب. آن را از روی زمین برداشتم. نگاه کردم به طرح روی جلد آن. از طرح روی جلد، چیزی که حالا به یاد دارم، تصویر نقاشی شده­ی پسرکی است با موی زرد طلایی رنگ که انگشت‌اش را نشان می‌داد. آن موقع، طرح روی جلد به طرز عجیبی همه­ی هوش و حواسم را متوجه­ی خودش کرده بود. در حالی که به پسرک مو طلایی نگاه می‌کردم، راه افتادم رفتم به طرف پیشخان. آقاهه گفت: «تیستوی سبز انگشتی. از کتاب های تازه ست. هنوز کسی اون را نبرده بخونه» و گفت: «اگر دوست داری، ببر بخون.فقط کارت اش را در بیار بده من تاریخ بزنم» و گفت: «خودم هم هنوز فرصت نکردم بخونمش، ولی می گن از اون کتاب هایی ست که می شه برای بزرگترهای صد ساله هم خوندش.» و دست آخر هم گفت: «چقدر خوبه آدم توی صد سالگی ش یک نوه داشته باشه هم سن و سال تو که هم تروخشک اش کنه و هم براش کتاب بخونه.»کتاب را بردم، خواندم و یک هفته بعد وقتی آمدم کتاب را تحویل بدهم، او را ندیدم. دیگر هیچ وقت او را ندیدم. هیچ وقت. سی و چهار سال بعد، یک روز صبح رفتم منزل دوستم. چشمم افتاد به کتابی که بیرون از قفسه، روی گلیم افتاده بود. رفتم به طرفش. کتاب را از روی گلیم برداشتم. رمان «پسری از گوانتانامو » نوشته­ی «آنا پررا» بود. نخوانده بودمش. نویسنده‌اش را هم نمی‌شناختم. اما از مترجم‌اش، خانم «کیوان عبیدی آشتیانی»، کتاب های خیلی خوبی خوانده بودم. دوستم گفت: «می‌خواستم ماهی ریزه صید کنم، نهنگ افتاد به تورم» متوجه نشدم. گفت: «امشب مهمان دارم. معمولاً وقتی مهمان دارم این کار را می‌کنم. مخصوصاً اگر بچه‌های نوجوان داشته باشند. کتابی می‌ندازم پای قفسه تا بچه‌ها آن را بردارند و...» دیگر چیزی نشنیدم. نشستم پای قفسه و به ایده­ی پیرمرد صدساله ای فکر کردم که نوه اش او را تر وخشک می‌کرد .... ذهن، محیطی برای حضانت ایده است. فقط برای یاد‌آوری احتیاج به سیگنال‌های حسی یا بینایی یا شنیداری دارد ... چند روز بعد شروع کردم به نوشتن داستان «طبقه‌ی هفتم غربی».

آدرس

آدرس :

شیراز - خیابان حافظ - سازمان اسناد و کتابخانه ملی فارس - دبیرخانه انجمن کتابداری و اطلاع رسانی ایران-شاخه فارس

شماره تماس :

071-32263513-14 داخلی 186

دبیر انجمن:

09116252913

آدرس ایمیل:

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

صفحات اجتماعی:

تلگرام

تصویر

آخرین مطالب

05 بهمن 1402 / دوره ششم، شماره اول: آرشیو دیجیتال
05 بهمن 1402 / دوره ششم، شماره اول: آرشیو دیجیتال
05 بهمن 1402 / دوره ششم، شماره اول: آرشیو دیجیتال

خبرنامه

برای اطلاع از آخرین خبرهای انجمن کتابداری فارس در خبرنامه سایت عضو شوید .
ثبت