سونامی در کتابخانه
سیده لیلا حسینی، مسئول کتابخانه عمومی روزبهان شیراز
کلید باچرخشی در قفل؛ در کتابخونه رو باز میکنه. قدم میذارم تو کتابخونه و نفسی عمیییییق....بوی چوب..یه بوی خاص..یادمه از 13 سال قبل که بعنوان کتابدار وارد کتابخونه شدم همین بو رو حس کردم سالهاست من با این بو زندگی میکنم...بوی ماندگار چوب!!!!
راستی شما تا حالا بوی چوب رو حس کردین؟ قفسهها- کتابها.....کهنه...نو...
باز هم نفسی عمیق و لبخندی که بر لبانم نقش میبندد...لبخندی بدون قصد و نیت قبلی...لبخند رضایت است که با نفس عمیق من همراه میشود و شروع یه روز خوب رو برام استارت میزنه...بعد از رها شدن از دست کیف دستیام، شروع میکنم به قدم زدن درکتابخانه و با عشقی غیر قابل توصیف، روشن کردن روشناییها برای شروع یک روز خوب....
ولی امروز من دل آشوبم...بدون هیچ اتفاق خاصی....شروع کردم به خواندن ذکرهای آرامش دهنده...اعتقاد قشنگی به خلوت کردن با خدا دارم...هرلحظه حضورش را کنارم حس می کنم... الابذکرالله تطمین القلوب"
چشامو بستم و خودم رو به دستان قدرتمند خدایم سپردم.
امروز دوشنبه 29 بهمن ماه است...
اعضاء تک تک واردکتابخانه میشوند و من مثل هرروز نه به حسب وظیفه؛ بلکه بنا بر خصلت ذاتی، با لبخند، مقدمشون رو به کتابخونه خوشامد میگم...
گروه گروه آمدند ...
هرکس مشغول کار خود میشود
اعضاء مشغول درس خواندن
من مشغول انجام کارهای روزانه در محیط کارم
......
با تلنگری کوچک به یکی از اعضاء؛ دل آشوبی من به حقیقت میپیوند...در باز میشود...خانوادهای بسیار خشمگین وارد کتابخانه میشوند...من هستم و گوشهایی که فقط فریادهای بلند میشنود ! فریادهای تلخ...
طوفانی مهیب برپا کردند و رفتند....
طوفان تمام شد...
رفتند...
مات و مبهوت به تماشای آنها ایستادم
همیشه درگوشم زمزمه میشد: با احمق در نیفتید چرا که احمق در کارخود توانا و قدرتمند است و چون چیزی برای از دست دادن ندارد، به راحتی تورا شکست میدهد!
جملهی بسیار زیباییست و من مقید به انجام آن!
طوفان تمام شده ولی ویرانهاش بر روح من مانده است
من یک کتابدارم
الان که با خطر مواجه شدهام تازه سوالی در ذهنم نقش بسته است :
جایگاه من در این جامعه کجاست؟
درهمچنین مواقعی چه کسی از من حمایت خواهد کرد؟
لبخند من محو شده—
چشامو روی هم میذارم و فقط انرژی مثبت تزریق میکنم:
- بانو! تو قوی هستی
- -بانو! این افراد که اینچنین با تو برخورد کردن عذرشون موجه بوده
- - بانو! مبادا کم بیاری
- -بانو! تو چه میدونی این خانواده که اینچنین به تو حمله کردند در چه شرایطی زندگی میکنند؟
- پس آرام باش!!!
نه آرام نشدم...شکستم
فکر نمیکردم اینچنین ضعیف باشم
روزها گذشت تا توانستم بر این درد غلبه کنم...امید به حمایت از جانب ادارهام!
انسان با امید زنده است...
باز با لبخند وارد کتابخانه میشوم!
باز نفسی عمیق و دلچسب و احساس رضایت از کارم!
"بله من کارم را دوست دارم" باوجود تمام کاستیهایش....تمام مشکلات...تمام طوفانهای ناگهانیاش یا بهتر است بگویم سونامیهایش!...بله من کارم را دوست دارم...
و باز هزاران بار خدا را شاکر بودن بخاطر همه چیز.....
تا خدا هست من همچنان یک کتابدار با انگیزه و سرشار از انرژی خواهم ماند!
*دوستت دارم خدا*