تجربه ای از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
فرهاد حسن زاده نویسنده کودک و نوجوان
در کودکی تا جایی که یادم میآید اولین کتابی که دیدم یک کتاب رنگی بود که داستانش درباره یک پری دریایی بود. آنقدر محو نقاشیها و داستانش شده بودم که گذشت زمان را احساس نمیکردم و همه جا با خودم آن را میبردم. سواد خواندنش را نداشتم و خواهر بزرگترم آن را برایم میخواند. بعدها یادم است داستانهای صمد بهرنگی را بسیار دوست داشتم و میخواندم. فضایی که از جامعهی تهیدستان ترسیم میکرد خیلی به من نزدیک بود و آن را از خودم جدا نمیدیدم. همینطور داستانهای علی اشرف درویشیان، داریوش عبادالهی و مهدی آذریزدی.
یادم است کتاب «شلوارهای وصله دار» رسول پرویزی را هم دوست داشتم چون هم با فقر سروکار داشت و هم با طنز. شاید از همانجا با طنز در ادبیات آشنا شدم. کمی که بزرگتر شدم توی کانون پرورش فکری کتابهای متفاوتی خواندم و جذبشان شدم. کتابهایی مثل «تیستو سبزانگشتی»، «کودک، سرباز و دریا» و «جُنگ مرجان» که سه جلد بود و در آن شعر و داستان و نقدهای ساده چاپ شده بود. خب از شعر هم بگویم که عاشق شعرهای سادهی احمد شاملو بودم. شعرهایی که وجه داستانی داشتند را بیشتر میپسندیدم و قورتشان میدادم. شعرهایی مثل «پریا» و «دخترای ننهدریا» یا شعر «آرش کمانگیر» سیاوش کسرایی یا «علی کوچیکه» فروغ فرخزاد. در ۱۶ سالگی بود که همراه دوستم جمشید خانیان از ترکیب بعضی از این شعرها یک نمایشنامه نوشتیم و کارگردانی کردیم به نام «شهر نور». شاید شخصیت ادبی و هنری ما در این زمان شکل گرفت. ما چند سال در کلاسهای تئاتر بودیم و در این کارگاهها هم خودمان را شناختیم و هم اینکه چشممان به ادبیات ایران و جهان باز شد. ما میل شدیدی به بزرگ شدن و پیوند با دنیای بزرگترها داشتیم بنابراین شروع کردیم به خواندن کتابهایی که مربوط به دنیای بزرگسالان بود. یادم است یکی از داستانهایی که روی من خیلی تاثیر گذاشت در آن دوران «صدسال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز بود. من شیفتهی پیچیدگی و تودرتویی ماجراها و حال و هوای جادووار اتفاقهای داستانی بودم، چیزی که بعدها فهمیدم به آن میگویند رئالیسم جادویی.
مراکز کانون سالهاست که خاصیت گذشته را ندارند. من همزمان عضو دو کتابخانه بودم. این قدر توی کتابخانه انگیزه برای ماندن و چرخیدن و وول خوردن داشتیم که کتابدارها به زور ما را بیرون میکردند. البته آنهایی که حوصلهی کلکل نداشتند و کمی کارمندپیشه بودند. بعضی از کتابدارها رابطهای فراتر از کتابخانه با بچهها داشتند. به خانهشان میرفتیم و به خانهمان میآمدند. یکی از کتابدارها ابتکار جالبی به خرج داده بود؛ قلکی گذاشته بود که پولهایمان را خردخرد توی آن میریختیم. سر ماه که میشد، آن را میشکستیم و با پولهای پسانداز میرفتیم به کتابفروشی و کتابهایی که دوست داشتیم و توی کتابخانه نبود میخریدیم. بعدش به کافه لادن میرفتیم و چیزی میخوردیم و درباره کتاب و ادبیات و کارهایمان بحث میکردیم. حالا که فکر میکنم برای خودمان یک جورایی بچه روشنفکر بودیم.